چند روز پیش کودکی را به من سپرده بودند. میان بازی گفت: "آب میخوام". دستم بند بود. گفتم: "یکم صبر کن بهت میدم". ایستاد کنارم و نرفت و منتظر ماند. این ماندنش در کنارم گواه این بود که صبرش به اندازه یک توقف کوتاه است. نمیتواند یک ساعت صبر کند!
کمی گذشت...
بهانه یک وسیله بازی را گرفت که نداشتیم و نمیشد در این اوضاع مالی خانوادهاش هم قول آینده را هم به او بدهم. گفتم: "نداریم. بزرگ شدی میگیریم برات"
اصلاً متوجه نمیشد که «بعدا» و «بزرگ شدی» یعنی چه! بهانه چویی و گریه میکرد.
یادم آمد نوزاد که بود برای شیر مادر هم «صبر کن» برایش معنا نداشت!
هرچه بزرگتر میشود میزان صبر برای موارد مختلف را میآموزد. و در بعضی موارد، بههیچوجه متوجه «بعدا میخرم و الان نمیشه» نیست.
----------------------------------------
درس نوشت: یاد خودم افتادم. که چقدر به حرف خدا بیتوجهم که میگوید: "صبر کن بنده من! زندگی خوش را در بهشت خواهی چشید!" صبر کن سالهای عمر را...
تنبه نوشت: وای بر من که خالقی همچو او، مرا بنده خود میداند ولی من خویشتنم را عبد وجودش نمیدانم!!!